زمینی شدن فرشته کوچولومون
خدایا هزار بار شکرت...
بهترین ساعت زندگیم 3:58 پنجشنبه هشتم مرداد نودو چهار
لحظه ی اولین آغوش، لحظه ی بهترین احساس دنیا مادر شدن.امیدوارم همه بانوان شاهد این تجربه زیبا باشن.
وقتی صبح پنج شنبه با بابایی رفتیم واسه سونوگرافی آقای دکتر گفتن که مقدار مایع آمنیوتیک کم شده و یه جورایی خطرناک شده ..تقریبا دو هفته ایی بود که مقدار مایع کم شده بود و ما چند باری رفتیم واسه سونوگرافی.
اون روز صبح بعد از سونوگرافی سریع اومدیم خونه و من به خانم دکتر آذر حیدری زنگ زدم و برگه سونو رو براشون خوندم و ایشونم گفتن که بهتره همین امروز زایمان کنم و بعدش هم گفتن تا ساعت یک بعد از ظهر بیمارستان باشم.منم که اصلا باورم نمیشد و اصلا انتظار نداشتم به این زودی بیایی پیشمون یه کوچولو به خاطر زود بودن زایمان و سلامتی شما نگران شدم ولی بعدش همه چیو سپردم به خدا و تند تند کارای خونه رو انجام دادم و به مامانی مینا و مامانی اشرف خبر دادم..بنده خدا مامان مینا با کلی استرس آماده شده بود که بیاد تهران و منم بهش گفتم نگران نباش عمل ساعت چهاره و شما میرسی ..ولی کو گوش شنوا... البته بنده خدا حق هم داشت بعد اتفاقی که برای خالم افتاده بود...مامانی مینا جان تا خود بیمارستان گریه کردن و بی قرار بودن.
ساعت 1 ظهر با باباجونی و مامانی اشرف سادات رفتیم سمت بیمارستان...تو بیمارستان یک ساعتی طول کشید تا کارهای قبل از عمل رو انجام بدن وبعدش منتظر خانم دکتر شدیم. حدود ساعت 3 خاله های خودم و شوهر خالم هم اومدن بیمارستان و متاسفانه مامانی مینا و بابایی محمود هم قبل از عمل نرسیدن بیمارستان.
خدارو شکر عمل فوق العاده خوب و عالی پیش رفت و کلا فکر کنم حدود 15 دقبقه طول کشید.خدارو شکر با وجود اینکه شما یک ماه زودتر بدنیا اومده بودین و من نگران بودم، شما تو دستگاه نرفتین و مشکلی پیش نیومد.
بعد از بهوش اومدنم منو بردن تو بخش و تقریبا همزمان شما رو هم آوردن تو اتاق وقتی اومدم بیرون مامانی مینا و بابایی محمود و مامانی اشرف سادات و خاله هاجر و خاله فاطمه هم اومدن داخل. خدارو شکر تا دو ساعت اول اثر مواد بیهوشی هنوز تو بدنم بود و درد نداشتم ولی بعدش کم کم دردا شروع شد.یه ساعت بعد از اومدنم تو بخش هم خاله ها و مامانی اشرف سادات هم رفتن خونه .. خانم فیلم بردار هم فیلم برداریش تموم شد و رفت.تا حدود ساعت 10 شب بابا محمود هم موند پیشمون و بابامحمد جون هم تا ساعت 12شب پیشمون موندن و بعدش رفتن خونه و ما موندیم و مامانی مینا...
جمعه صبح بابایی محمود و بابا محمد هم اومدن بیمارستان وبعد از انجام کارای اداری به سمت خونه حرکت کردیم.تو خونه هم بابایی قاسم و مامانی اشرف سادات منتظر ما بودن تا برسیم خونه و گوسفندی که خریده بودن جلوی پای ما سر ببرن.