چند ماه گذشته
سلام فرشته کوچولوی من....عزیز دلم.کلی دلمون تنگ شده واست، هم من، هم بابایی. همش منتظریم تا 3 شهریور بشه و فرشته کوچولوی ما زمینی بشه...
این چند وقته خدارو شکر همه چی خوب بوده و انشالله بعدشم همینطوری میگذره... عزیز دلم هر روز کلی فکرای عجیب غریب به سرم میزنه و نمیدونم چی کار کنم... از اسم شما گرفته که هنوز با خودم درگیرم.......... تا ....چیدن اتاقتون و آماده شدنشو وسیله هایی که با خودم فکر میکنم که آیا نیازه بخرم یا نه؟؟؟ تا هزار تا چیز دیگه راستش عزیز دل مامان از قبل با بابایی تصمیم گرفته بودیم که اگه نی نی دار بشیم و به سلامتی نی نی مون یه گل دختر باشه...اسمش و بزاریم حسنا که به معنای (زن زیبا) هستش ولی حالا من یه کوچولو دودلم و با خودم میگم یه اسم دیگه بزاریم یا نه؟؟؟ البته بابایی مخالفه و میگه اسم حسنا قشنگه و حالا نزن زیرش جرزن جالبه که اسم حسنا رو از اول خودم انتخاب کرده بودم و حالا خودمم دودل شدم..فعلا یه کوچولو دیگه وقت دارم تا انتخاب نهایی ... راستی جوجو کوچولو تو ماه های سوم و چهارم و پنجم هرچی منتظر شما بودم که یه تکونی بخوری تا من خبر دار بشم، خبری نبود که نبود و شما ماشالله کلی ناز کردی ...تا این که تو هفته 22 بارداری در واقع اول اردیبهشت 1394 ساعت 8:29 دقیقه شب که من نشسته بودم و داشتم تلویزیون میدیدم شما طی یه حرکت غافلگیر کننده، محکم محکم با دست و پاهای کوچولوت همزمان به دو جای شکمم ضربه زدی.... انقدر شوکه شده بودم و تعجب کردم که فکر کردم شاید خیالاتی شدم..تا این که پشت هم بازم ضربه زدی..انقدر خوشحال شدم که نگو...کلی ذوق کردم و زودی به بابایی گفتم،بابایی هم کلی ذوق کرد و بنده خدا هرچی منتظر شما موندکه بازم لگد بزنی ناز کردی و دیگه نزدی....البته از روز بعدش انقده شیطونی کردی که نگو....تا ماشالله همین الان که بازم داری تو دلم شیطونی میکنی...الهی مامان فداش بشه .
این هام عکس های سونوگرافی شما که خیلی وقته گذشته و مامان تنبل نذاشته