حسنا خانمحسنا خانم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

فرشته مامانی

نی نی من

1393/12/10 12:58
نویسنده : مامان سحر
289 بازدید
اشتراک گذاری

عشق مادر سلام، ببخشید که اینقدر دیر دارم عکس و خاطراتت و میزارم...مامانی فقط فقط یه خورده تنبل تشریف دارن.چشمک ولش کن بیا به روی خودمون نیاریم...خندونک

روز93/11/28 خانم دکتر حیدری تعیین کردن که بریم واسه سونو و آزمایش nt. طبق معمول که ما همیشه حول تشریف داریم این سری هم یه ساعت زودتر رفتیم..واسه سونو خدارو شکر آقای دکتر دریارام که خیلی ماهن...کارمونو بعد 10 دقیقه معطلی راه انداختن...و مارو با اون همه استرس زودتر فرستادن داخل..بازم خودشونو خانم مهربونی که دستیارشون بودن بهمون تبریک گفتن و آقای دکتر قبل هر حرفی گفتن که اگه من موقع سونوگرافی حرفی نمیزنم نگران نشین و فقط میخوام دقت کنم و بعدش توضیحات لازمو بهتون میدم..وایی نمیدونی انگار اصلا ساعت نمیگذشت.. من و بابایی همینجوری تو مانیتور روبرومون نگاه میکردیم ... من که از استرس نمیتونستم نفس بکشم....که یکدفعه صدای زبان قلبت پخش شد...بابایی هم دست منو محکم فشار میداد...و با لبخند هی به منو شما نگاه میکرد..بوس تا این که آقای دکتر شروع کردن به صحبت کردن وگفتن خداروشکر مایع دور گردن جنین اندازه هست و همه چیز طبیعیه و گفتن ماشالله رشدشم خوب بوده اونجا تنها چیزی که تونستم بپرسم این بود که جفت سر جای خودش هست یا نه؟که آقای دکتر گفتن بله و جفت و نشون دادن آخه مامانی، عمه زهرا شما که نینیش حدودا 3 هفته از شما بزرگتره و مثل من باردارن...متاسفانه جفتش پایینه عمه جون باید کلی استراحت کنن وقتی که مادر بزرگتون گفتن که اینطوره من کلی ناراحت شدم. بیچاره..کلی گناه داره.. از اون موقع همش واسش دعا میکنم که حالش زودتر خوب بشه...بگذریم بعدشم آقای دکتر گفتن تو حالت سجده هستین و فعالیتتونم خوبه والبته گفتن جنین احتمالا دختره، وقتی اینو گفتن فقط جلوی خودمو گرفتم که جیغ نزنم..جشنجشن بعدشم کلی توضیح که مایع دور جنین اندازه است و.... البته وزن شما رو هم گفتن... 52 گرمبوسبوس و سن شما هم 12 هفته و 1 روز  انقدر خوشحال بودم که متاسفانه انگار دیگه نه چیزی میشنیدم نه میدیدم..فقط دلم میخواست بیام بیرون جیغ بزنم.خنده 

وقتی هم که دیگه کار آقای دکتر تموم شد..با کلی خنده و خوشحالی اومدیم تو اتاق انتظار منتظر جواب... من اونقدر خوشحال بودم و میخندیدم که همه خانم های تو اتاق بهم گفتن چند وقتته و وقتی گفتم و گفتم که آقای دکتر گفتن احتمالا دخترین...همشون واسه شما آرزوی سلامتی کردن... .وایی انقدر خوشحال شدم فقط دلم میخواست جوابو بگیرم برم بیرون...که قشنگ مثل این ندید بدیدا یه جیغ بزنم....وقتی هم خانم منشی جوابو دادن با خنده و به قول خودمون نیش بازخندونک جوابو گرفتمو با همه خدافظی کردم اومدم تو خیابون نزدیک ماشین که شدم یه جیغ بنفش از خوشحالی زدم... که فقط آقای پدر میخندید میگفت زشته..بعدشم بدو بدوسوار ماشین شدم رفتیم سمت آزمایشگاه نیلو که خانم دکتر حیدری معرفی کرده بودن..تو راه بابایی همش میگفت دیدی چجوری دستو پاشو تکون میداد؟؟ دیدی وقی آقای دکتر دستگاه و گذاشت رو شکمت خودشو کشید کنار؟؟؟ منم که انگار اصلا اونجا نبودم همش میگفتم ..ااا جدی میگی؟؟غمگین آخه انقدر استرس داشتم اصلا متوجه هیچی نشده بودم فقط تو فکر و خیال بودم...خلاصه تا خود آزمایشگاه این پدر جان شما از شما میگفت منم میگفتم....ااا جدی؟؟ پس من حواسم کجا بود؟؟حتی از رو عکس شما برام توضیح داد که دست و پای شما کجاست...و من باز هم گیجگیج.درسخوان

خلاصه بعد کلی تعریف کردن های آقای پدر رسیدیم آزمایشگاه، آزمایشگاه واقعا تمیز و خوبی بود و بعد یه ربع انتظار رفتم واسه آزمایش خون دادن..خانمی هم که نمونه ها رو میگرفت انقدر خوش برخورد بود که کلی فقط نشستیم با هم حرف زدیم..آرامآرامحتی بنده خدا از مامانش گفت... بعدشم که دیگه کارمون تموم شد...خداحافظی کردم اومدیم بیرون... و اومدیم سمت خونه...خندونک  راستی تو راه خونه بودیم که، مامانی مینا زنگ زدن که شما کجایین هنوز نرفتین خونه؟ ؟؟؟؟  بعدشم پرسیدن چی شد؟دکتر چی گفت؟ وقتی هم پای تلفن همه چیو تعریف کردمو گفتم که آقای دکتر گفتن احتمالا دختره...اون بنده خدا هم کلی خوشحالی کرد...آرامصدای بابایی محمود  هم از پشت تلفن میومد...

راستی من هنوز واسم عجیبه که مادر جان و پدر جان خودم پدر بزرگ مادر بزرگ شذن....آخه هنوز جوونن..و بهشون نمیاد بگیم پدر بزرگ مادر بزرگ...اوه اوه..برادر عزیزم چی؟؟ به اون که اصلا نمیاد بگی دایی صادق قه قهه

آخه شما اولین نوه از سمت مادر جانت هستی و مامان بابا این جانب وقتی خیلی جوون بودن ازدواج کردن و زودم خدا من دردانه و عزیز رو بهشون داد..خندونک

پسندها (1)

نظرات (4)

مامان سمانه
10 اسفند 93 20:21
ای جونم ،یعنی اون فندق خانومی که تو شکم مامانشه یه دختره ؟ای جوووووووووووونم مبارک سحر جونم انشا... یه دختر ناز و خوشگل مثل خودت دنیا بیاری عزیییییییییییییزم وای چه بابای با دقتی عزیزم منم مثل تو بودم وقتی میرفتم سونو گیج میشدم هیچی رو نمیدیدم بعد که میومدم خونه میگفتم چرا دقت نکردم حالا خوبه تو شانس آوردی به آقات اجازه میدن که همراهت باشه به ما که اجازه نمیدادن بیچاره شوهرم ، الان که بهش فک میکنم دلم براش میسوزه
مامان سحر
پاسخ
آره سمانه جون خدارو شکر اینجا اجازه میدن که همراه بیاد داخل ..وگرنه من که گیج گیج بودم..حواسم به هیچ چی نبود..
مامان سمانه
10 اسفند 93 20:31
آخی خیلی ناراحت شدم بابت عمه جونی ، واقعا باید خیلی مراقب باشه انشا... کوچولوشو به سلامتی دنیا میاره
مامان سحر
پاسخ
ایشالله..منم همش واسش دعا میکنم..چون واقعا سخته..که یکسره بخوابی و استراحت مطلق باشی
مامان سمانه
10 اسفند 93 20:33
پس واقعا الان دخمل کوچولوی ما 5 گرمشه ای جووووونم پس فعلا فندوقه از طرف من حتما نازش کن
مامان سحر
پاسخ
حتما خیلی دلم میخواد واقعا دختر باشه. .ایشالله که هست ..چون هم من هم شو هرم خیلی دختر دوست داشتیم.
مامان سمانه
10 اسفند 93 20:35
مامان مینا خوب مونده دیگه همچنان جوان و شاداب خوشگل البته الان خودم به تخته زدما چرا غرور داییشو میشکنی ، ماشا... داییش دیگه بزرگ شده که، هم سنه منه دیگه ، من الان دیگه مامان شدم که بعد بنده خدا نمیتونه دایی بشه؟
مامان سحر
پاسخ
خوب چی کار کنم سمانه جون نمیتونم تصور کنم دایی شده..البته بیچاره معلومه کلی ذوق داره یکسره زنگ میزنه و تو وایبر خبرمو میگیره